گرچه با او حرف نمیزدم اما دلم میخواست هرروز و هر ساعت او را ببینم.
عاشقش نشده بودم اما به عشقی که ابراز می داشت نیاز روحی داشتم.
همه ی زن ها همینطورند !
قبل از آن که عشق را دوست داشته باشند،عاشق را دوست دارند .
و همیشه برای دختران و ن پس از پیدا شدن عاشق،عشق به وجود می آید .
من نیز ،
از این قاعده مستثنی نبودم !
.
.
فکر کن حبس ابد باشی و یکبار فقط
به مشامت نمی از بوی خیابان برسد.
سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنی
هی زمستان برود، باز زمستان برسد.
.
.
راستی !
آمده بودم روز زن تبریک بگویم !
تبریک :)
به آن روزهایی فکر میکنم که نمیتوانستم نگاهش کنم.
یک ماهی هست که متوجه شدم رنگ چشم هایش سبز است .
به محبتی فکر میکنم که مهربان خدا،
وعده اش را داده بود و باور نمیکردم.
حالا به همان محبت،
تک تک سلول های بدنم ایمان دارند .
یک نفر،
یک جوری در ذره ذره ی قلبت نفوذ میکند که خودت را هم گاهی فراموش میکنی .
یک نفر،
جوری تک تک رگ هایت را پر میکند از خودش،
که به خودت می آیی و می بینی بی او طاقت حتی یک بار نفس کشیدن هم نیست
حالا میتوانم مقابلش بایستم و در آینه ی چشم هایش بگردم دنبال "من"ی که مدت ها بود دنبالش میگشتم .
امن و امانم را در چشم هایش یافتم
در آرامش عجیبی که روحش با آن عجین است
از یاد نبردم که قول داده بودم امن و امانم را پیدا کنم
یقین دارم امینم را از دستان همیشه پر محبت حسینم گرفتم
بگذارید فقط از نامش برایتان بگویم :
"حسینحسینحسین"
.
.
.
حالا هر بار که صدایش میکنم ،
باید یادم بماند او همدمی است که "ح س ی ن"
عطایم کرد .
این کاخ آرزوها چیست .
که از بچگی زحمت ساختنش را میکشی .
دیوار هایش را محکم میکنی مبادا فرو بریزد .
هر شب به بلند تر شدنش فکر میکنی .
روزی نیست که در پی جلال و شکوهش ندوی
لحظه ای نیست که آیینه کاری هایش حواست را پرت خودشان نکنند .
ثانیه ای نیست که از پله هایش پایین و بالا نکنی .
اتاق هایش را یک به یک باز نکنی و داخلشان سرک نکشی .
لحظه ای نیست که راه نروی و تمامش را با عشق،قرین نکنی
این کاخ آرزوها چیست که انقدر به پایش "عمر" میگذاری،
اما نیمه های راه میبینی که پیش چشمت فروریخت . . .
بعد میفهمی زندگی ،آنقدرها هم که فکر میکردی کار لذت بخشی نیست .
شاید کاخ آرزوها،
همان نشستن با تو کنج کافه ی همیشگیمان بود و خبر نداشتم . . .
کاخ آرزوها شاید نگاه های تو بود که از دستشان دادم .
شاید داشتم در کاخ آرزوها زندگی میکردم و خبر نداشتم . . . . . .
حالا من مانده ام و تکه های شکسته ی کاخی که ساخته بودم و رود رود اشک که نمیداند راه به کدام دریا باز کند .
درباره این سایت