آبــ ریـ ــــزان



به روز هایی که هنوز پایش به زندگی ام باز نشده بود فکر میکنم.
به روزهایی که نفس های گرمش،
دست های یخ زده از هیاهوی مرا در خودش گرم نمی کرد
به همان روزهایی که تکیه گاهی نداشتم‌.
همان روزهایی که ولوله ای درونم بود که خودم هیچگاه بلد نبودم آرامش کنم .


دلم میخواهد راه بروی،
از پشت نگاهت کنم .

دلم میخواهد نماز بخوانی،
پشت سرت بایستم

دلم میخواهد تک تک روزهایم را کنارت نفس بکشم .

اصلا دوست دارم تمام زندگی ام را به تو اقتدا کنم .


راستی؛
من ِ بدون ِ تو چگونه بود .؟؟
"من" ،
این روز ها فقط همراه ِ "تو" تعریف میشود .
من بی تو،
بی معنی ترین خواهم بود
.
.
+راستش را میگویم
می دانستم ح س ی ن ،
مهربان ترین ِ عالم است
اما هیچ گاه این محبت را انقدر لمس نکرده بودم.
تا این که "تو" را به من هدیه داد .
همین قدر برایم عزیزی.
همین قدر برایم مقدسی .
تو یک "نعمتی".
از جانب دستان پر محبت ح س ی ن م

امضا
فآطمه .

گرچه با او حرف نمیزدم اما دلم میخواست هرروز و هر ساعت او را ببینم.
عاشقش نشده بودم اما به عشقی که ابراز می داشت نیاز روحی داشتم.
همه ی زن ها همینطورند !
قبل از آن که عشق را دوست داشته باشند،عاشق را دوست دارند .
و همیشه برای دختران و ن پس از پیدا شدن عاشق،عشق به وجود می آید .

من نیز ،
از این قاعده مستثنی نبودم !
.
.

فکر کن حبس ابد باشی و یکبار فقط
به مشامت نمی از بوی خیابان برسد.
سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنی
هی زمستان برود، باز زمستان برسد.

.

.

راستی !

آمده بودم روز زن تبریک بگویم !

تبریک :)


به آن روزهایی فکر میکنم که نمیتوانستم نگاهش کنم.
یک ماهی هست که متوجه شدم رنگ چشم هایش سبز است .
به محبتی فکر میکنم که مهربان خدا،
وعده اش را داده بود و باور نمیکردم.
حالا به همان محبت،
تک تک سلول های بدنم ایمان دارند .
یک نفر،
یک جوری در ذره ذره ی قلبت نفوذ میکند که خودت را هم گاهی فراموش میکنی .
یک نفر،
جوری تک تک رگ هایت را پر میکند از خودش،
که به خودت می آیی و می بینی بی او طاقت حتی یک بار نفس کشیدن هم نیست

حالا میتوانم مقابلش بایستم و در آینه ی چشم هایش بگردم دنبال "من"ی که مدت ها بود دنبالش میگشتم .

امن و امانم را در چشم هایش یافتم
در آرامش عجیبی که روحش با آن عجین است
از یاد نبردم که قول داده بودم امن و امانم را پیدا کنم
یقین دارم امینم را از دستان همیشه پر محبت حسینم گرفتم
بگذارید فقط از نامش برایتان بگویم :

"حسینحسینحسین"

.

.

‌.

حالا هر بار که صدایش میکنم ،

باید یادم بماند او همدمی است که "ح س ی ن" 

عطایم کرد .


این کاخ آرزوها چیست .
که از بچگی زحمت ساختنش را میکشی .
دیوار هایش را محکم میکنی مبادا فرو بریزد .
هر شب به بلند تر شدنش فکر میکنی .
روزی نیست که در پی جلال و شکوهش ندوی
لحظه ای نیست که آیینه کاری هایش حواست را پرت خودشان نکنند .
ثانیه ای نیست که از پله هایش پایین و بالا نکنی .
اتاق هایش را یک به یک باز نکنی و داخلشان سرک نکشی .
لحظه ای نیست که راه نروی و تمامش را با عشق،قرین نکنی

این کاخ آرزوها چیست که انقدر به پایش "عمر" میگذاری،
اما نیمه های راه میبینی که پیش چشمت فروریخت . . .
بعد میفهمی زندگی ،آنقدرها هم که فکر میکردی کار لذت بخشی نیست .
شاید کاخ آرزوها،
همان نشستن با تو کنج کافه ی همیشگیمان بود و خبر نداشتم . . .
کاخ آرزوها شاید نگاه های تو بود که از دستشان دادم .



شاید داشتم در کاخ آرزوها زندگی میکردم و خبر نداشتم . . . . . .
حالا من مانده ام و تکه های شکسته ی کاخی که ساخته بودم و رود رود اشک که نمیداند راه به کدام دریا باز کند .


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه آنلاین لباس زنانه سایز بزرگ World of Apps عمران و ساخت و ساز سیگماسیس مطالب ادبی و فرهنگی تونز بلاگ یادگیری و آموزش مجازی ماه بالای سر تنهایی ست MATLAB حرف های یک رهگذر